نوستالوژی | خاطرات خنده دار | خاطرات دهه شصتی ها | خاطرات مشترک دهه شصتی ها | یادش بخیر قدیما | خاطرات دوران بمباران | خاطرات دوران جنگ | خاطرات قدیمی | خاطرات دهه شصتی ها | دهه شصتی ها | خاطرات مدرسه دهه شصتی ها | خاطرات باحال دهه شصتی ها | خاطرات تلخ | خاطرات تلخ دهه شصت | نسل سوخته | نسل سوخته دهه شصت | خاطرات قدیمی از دهه شصت | خاطرات دهه شصت | دهه شصتیا | دهه 60 | خاطرات دهه شصت | خاطرات دهه 1360
*~*~*~*~*~*~*~*
یه لیوان چایی دارچين کمر باریک با نبات و خرما گذاشتم جلوی بابا. فنجون رو برداشت و بوش کرد و گفت: بازم نیست دخترم... بازم از اون چایی دارچین های مامانت نیست
این چندمین بار بود؟
ششمین بار که چایی دارچین درست کرده بودم و به دل بابا نچسبیده بود
چراشو میدونستم. چون مامان درستش نکرده بود. از دیروز تا حالا که مامان رفته بود مسافرت سر چیزای کوچیک و بزرگ بهونه میگرفت
تلفنشو برداشت شماره مامان رو گرفت و گوشیش رو گذاشت رو اسپیکر و با همون ژست همیشگیش با فاصله نگه داشت کنار گوشش
مامان با همون صدای ریزش جواب داد: بله؟
و من از همون فاصله حس کردم که دل بابا تاب خورد بعد از حرف های معمول تو خوبی و چه خبر و کجایی مامان پرسید: به گلا آب دادی آقاجان؟
باز حس کردم که دل بابا تاب خورد. این آقا جان گفتن های مامان همیشه کار دست بابا میداد و مامان خوب میدونست کی بگه
بابا اخم کرد و گفت: نه
دروغ میگفت. داده بود. با تمام خستگی و بی حوصله گیش تمام کاکتوس ها و بنفشه های رو بالکن رو آب پاشی کرده بود. میدونستم از سر دلتنگی لج کرده با مامان و میگه نه
مامان گفت: عه... طفلک ها تشنشونه. خشک میشن
و بابا لجباز تر گفته بود: خب خشک بشن. جز دردسر چی دارن مگه؟ شما نگران بودی میموندی ابشون میدادی
مامان با همون شم زنونه فهمیده بود عطر دلتنگی پیچیده تو تن بابا. به صداش پیچ و ناز داد گفت: تا شمارو دارم لازم نیست که نگرانشون باشم
بابا باز دلش پیچ خورده و اخماش باز شده بود. بابا زیر چشمی به من که با لبخند مثلا سرم تو گوشیم بود یه نگاه انداخت و پاشد رفت تو اتاقشون تا باخیال راحت دلتنگیشو خالی کنه
و من تمام مدت با همون لبخندی که مثلا سرم تو گوشیمه به این فکر میکردم که من و هم نسل های من چکار کردیم با دنیامون؟
پر ادعاترین نسلیم توی عاشقی... کمتر کسی رو میبینیم که این روزها کسی با عنوان "عشقم" تو زندگیش نباشه... اما چه "عشقم" هایی؟
عشقم هایی که ماه به ماه هم عوضشون میکنیم... سر کوچیکترین چیزی قهر میکنیم، جدا میشیم، بهم میزنیم... تا کوچیکترین سنگی سر راه مون میفته از ترس اینکه اون سنگ سرمون رو نشکنه میکشیم عقب و اون رابطه رو تموم میکنیم بدون اینکه حتی تمرین کنیم برای جنگیدن و عاشق موندن
واقعیت اینه دل هامون هرزه شده. حتی بیشتر از تن هامون. واقعیت اینه هیچکدوم بلد نیستیم جوری عاشق بمونیم که بعد از سال ها تو چهل و چند سالگیمون برای هم دلتنگ بشیم و از پشت تلفن دلمون برای هم ضعف بره
چه کردیم با دنیامون؟
راستی
این چندمین "عشقم" ات هست؟
این چندمین نفریه که دلت براش هرز رفته...؟
*~*~*~*~*~*~*~*
❇محیا زند❇